آمده بودم بنویسم فلانی مغزم را خورد؛ آخرین امتحانم بسان جور شد و فرزانه چه گفت و من چی شنیدم؛ می خواستم بگویم امروز توی کافه ی طبقه ی آخر میلادنور چه حرف های مهمی رد و بدل شد... صد هراز تا حرف نزده از این چند وقتی که نبودم و سفری که در پیش دارم توی گلویم بود و حتی حرفهایم به سر انگشت هایم نفوذ کرده بود و داشتم تند و تند تایپ می کردم. دخترک پرید وسط حرفم. لپ تاپ روی پایم سست شد. و بعد آن همه حرف های مفتی که تایپشان کرده بودم قربانی یک فشار طولانی روی back space شد. اخبار دخترک کرمانشاهی را نشان داد که چطور هق هق می کرد ؛ موهایش پریشان شده بود و یک ریز گریه می کرد و بغض فرو می داد که حرف بزند و بگوید که بی پدرش نمی تواند زندگی کند. دیوانه شدم. نشستم به گریه کردن پا به پای آن دختری که نمی شناسم. که از پشت فرسخ ها فاصله فقط میخواهم سرش را توی بغلم بگیرم... رفته بود کربلایی شود پدرش شهید شد... حالا دیگر داغ سکینه و رقیه را خوب می فهمد... پ.ن: الهی بمیرم واسه این وقتاست + اگه میشه کاری کرد لطقا بگید ...برمیگردم
کد قالب جدید قالب های پیچک |